یاری نا محسوس

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خ...يلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر !

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم


این داروخانه ها هم فهمیدن

ما تو این مملکت تا کجا جر خوردیم

 که هروقت میری دارو بگیری

بقیه پولتو چسب زخم میدن

کودکی


 پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
...
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ

 
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
 
خنده های کودکی پایان نداشت

 
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
 
ثروت هر بچه قدری تیله بود

 
ای شریک نان و گردو و پنیر !
 
همکلاسی ! باز دستم را بگیر

 
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
 
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

 
حال ما را از کسی پرسیده ای؟
 
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

 
حسرت پرواز داری در قفس؟
 
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

 
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
 
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

 
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
 
آسمان باورت مهتابی است ؟

 
هرکجایی شعر باران را بخوان
 
ساده باش و باز هم کودک بمان

 
باز باران با ترانه ، گریه کن !
 
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

 
ای رفیق روز های گرم و سرد
 
سادگی هایم به سویم باز گرد! 

تلاشگران شور آفرینان وادی کوه

تلاشگران شور آفرینان وادی کوه
کوهنوردی یک روش زندگی ست/زندگی که قوی ترین عضو گروه به پای ضعیف ترین راه می رود.
راهی که بی حقوق است و رقابت بی معنا/ کوهی ها نیاز به کف و سوت ندارند.
منجی بی منت یکدیگرند / دل جوانان را به سنگ و صخره بند کرده، تا دل به ننگ نبندند.
مزد کوهیان معراج روح است و تشویقشان نوازش باد / قانونشان عشق است و قانون گذارش معشوق.
عشق به طبعیت عشق به زندگی ست / و زندگی تجلی عشق است و مرگ آنجاست که عشق نیست.
و این باور ما نیست زندگی ماست.


و برای هدیه فایل بزرگ عکس به ادرس زیر مراجعه فرمایید
http://upcity.ir/images/50071173075778376424.jpg
    مدتی است خاطرات، فعالیت، غم و شادی و تصاویر پاک باختگان کوهستان را از نظر می گذرانم. چیزی که از همه چیز بیشتر آزار دهنده، به چشم می خورد. روحیه "زنده کش مرده پرستی ست غمگساری. منتظریم برای اشک ریختن، کیلومترها راه می رویم تا یادی کنی بی روح در کنار کسانی که تا دیروز روز شمار مرگ بودند. غافل از اینکه همین انسان تا چندی قبل در این دنیای وانفسا به سختی هوا را به ریه می کشاند، محتاج یک تلفن یک پیام و... بود.
کم نیست و نبود عزیزانی که هنوز در قید حیات هستند و تاًثیری به سزایی در روند رشد کوهنوردی کشور داشته اند، که با هزاران تاًسف یا از یاد رفته اند. یا از یاد برده اند. یا خواستند از یاد بروند. حیف از تاًثیری که می تواند این افکار، اندیشه پاک و تجربه داشته باشد. اما این عزیزان یادشان و به سرعت نامشان نیز به بوته ی فراموشی سپرده می شود. این تفکر آزار دهنده باعث شد بعد پرواز مهدی عمیدی دیگه دستم به قلم ناید. بارها چیزی نوشتم اما دلخوری کشنده باعث شد کناری بیندازم... سر در عکس ها داشتم. می توانستم برای هر کدام صفحاتی را سیاه کنم. دلخور خود شدم و همه که چرا بقیه را نمی یابم. دریغ از یک پاره خط، عکس و یادی....

تعدادی از عکس ها را با محبت دوستان یافتم، بعضی هم یا نبود یا فراموش شد برای ارسال. به نظم در آوردم تا شاید یادی باشد ماندگار از این بزرگان تاریخ ساز بلکه بدانند در قلب ما جای ویژه دارند و بدانند اگر رشد، آموزش و... بوده حتماً جسارت و از خود گذشتگی این عزیزان اثری ویژه داشته. حیف یافتن عکس تعدادی مهربان میسر نشد که اگر بود می شد یادی جانانه کرد از اینها  که نیافتم از جمله زنده یاد حراستی و عزیزی  و...که امید مرا ببخشایند.

ادامه نوشته

شیر و رفیقاش؟؟

شیـر و رفقـاش نشسته بودن و مشروب میخوردن و خوش میگذروندن.....
بین صحبت شیره نگاهی به ساعتش میندازه و میگه:

"آُه! اُه! ساعت 11 شده! باید برم! خانم خونه منتظره!"
گاوه پوزخندی میزنه و میگه: "زن ذلیلو نیگا ! ادعاتم میشه سلطان جنگلی!"
شیر لبخند تلخی میزنه و میگه:

"توی خونه یه شیـــر منتظرمه ! نه یـه گاوی مثـل تــو !!!!"

یادی بر باد

کافی بود در آسمون می طَپید و یه بنده خدایی دعوتمون می کرد به صرف شام یا شَب چَره. آره جونم کافی بود بعد ساعت ده شب خونه ّبرسیم. سِگرمه هاش پاک پاکی تو هم می رفت. اگه تو مخفیگاهش بود،که سه روزی از انبار می خورد و محل سَگ به غریبه و آشنا نمیذاشت. اگه تو خونه که... خجالت روت بِشم باسن وامونده می داد پشت در وکسی رو به چ... ش حساب نمی کرد. حالا هِی بیا و نازشو بِکش بابا ناناز عزیز آرتور بیا و ما را گذشت کن. نه انگار نه انگار. درست بِشو نبود که نبود.

ادامه نوشته

درسی عاشقانه


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن, 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران  يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد, البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم, بگذريم شروع  كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده,, خوب ما  همهگي مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و  بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و  اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود, اما 
 
اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري  كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان   رو بابا خطاب ميكنه ,,ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و  رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ   و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم  صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت:” اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم  دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو مي شستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت  ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با  ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و 
 
برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم  بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا  رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد, پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و  داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري  فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ما هاكه ديگه احتياج  نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و  بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,يادم  نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول 
 
نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,,

دلت شاد و لبت خندان

شب سردی بود .

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه . تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان ! پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار .پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه.. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي  اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه . پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست

 هیچکس سوار بر اسب نیست

هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید

 در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.

 “این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرتاحتراممهربانیخوشرویی

 

تخت سلیمان تختی برای هیچ کس...

تخت سلیمان تختی برای هیچ کس...

نمی دانم چگونه بنویسم ؟نوشتن از تکاب با این همه درد و مشکلات سخت است نوشتن از تکاب با این همه قلم توانا در شهر هنرمندان ایران، سخت است. اما چه کنم ،باید نوشت آری باید نوشت تا گوشه ای از وظیفه‌ی خودمان را به این نماد تاریخ ایران و اذربایجان عزیز ادا کرده باشیم.

هر کس می خواست از درد خود بنالد؛ صدایم از همه بلند تر بود آری صدایی از جنس هویت، هنر، تاریخ و فرهنگ .من می گفتم منم تکاب افشار شهر تاریخ و تمدن ، منم شیز اری منم گنجک و نالیدم ،منم حنجره اتشین آتشکده اذرگشسب.

ادامه نوشته

در اندوه یار

پیام اندوه

مریم شاهرخ همسر  و یار وفادار آقای"عزیز خلج" دوست و همنورد و از پیش کسوتان کوهنوردی و هیمالیانوردی در مصاف با دژخیم سرطان بیش از این تاب ماندنش نبود و نا باورانه  از میان ماپر کشید.

یادش گرامی باد.

دل بندم :

مربی مهربان: استاد عزیز خلج ما را در اندوه خود شریک بدان


جمعه  نحس و عصر تلخی بود

دست هایش را به تخت و زندگی را به بند کشیده بودند

تخت نبود ارابه بی افسار درد بود

جنون وار می تاخت و ازقله

عمق دره را نشانه گرفته بود

ارژنگ - ن