خواستم قدري راحت با هم داد سخن دهيم، نه از روي عادات و حرف هاي مرسوم و تکه پاره کردن تعارف، به راستی چه تعداد از ما آدم ها وقتي هستيم. در قيد حياتيم همديگر را ميهمان يك لبخند ناقابل مي كنيم. چه تعداد به كارهاي انجام شده اول به ديده مثبت نگاه مي كنيم بعد داد انتقاد سر مي دهيم.. از احوال همديگر چطور؟ شده از خود بپرسيم راستي از فلاني خبري نيست؟ چند درصد از ما وقتی دوست كنار دستمان نیست، از كار افتاده شد، از او خبر مي گيريم. سر مي زنيم. مدد مي رسانيم، آره شايد رسم اين است كه همه منتظرند تا طرف رخت بندد و برود آن موقع شروع مي شود آسمان ريسمان کردن مي روند، مي آيند به سر مي زنند، بزرگش مي كنند و...

اينها را گفتم تا سر سخن را باز کنم با اهل دل و تا دوستم هست من نیز رسم ستيزي ايام كنم و از او ياد كنم، همو كه سالهاي سخت و درازی با هم تا دم دماي صبح ريه سوز رفتيم و تا خورشيد تِشك زد آهي از سر شادي كشيديم كه اين بار نيز زنده مانيدم.
بارها تا يك قدمي مرگ رفتیم. نه اصلاً با هم مرگ را لمس كرديم، مانديم تا دوباره تلاش كنيم، جنگيديم، چون عهد به تلاش گرفته دست رد به عفریت مرگ زدیم.
و اما اين روي خوش سكه بود و روي ديگر آن وقتي بود كه او همين يار كوهها زمين گير شد و چيزي نمانده بود، ما را تنها بگذارد راستي چرا هيچ كس وقتي درمانده و از كار افتاده بود احوالش نپرسيد؟ آيا پرسيدند؟ تويي كه سالها كار و تلاش كردي، نفر بالا پايين بردي غم و غصه ي ايام خوردي روزها رنج كشيدي تا يكي پرچم سه رنگ كشورت را بر بلنداي قله بنشانند و اگر مجالي برايت مانده بود، نفسي، آهي از ته دل برآري كه اين هم به سر انجام رسيد. هيچ كس نبود احوالت بپرسد كه اگر مي پرسيد تو اين چنين داد سخن مي دادي كه براي ما دادي:
" اولين باري كه پيش دكتر رفتم و براش تفهيم كردم آقا، دكتر بي مُروت من اورست رفتم خيلي كوههاي ديگه رو صعود كردم، يعني چه؟ منو بيماري! و اوراحت و ريلكس با خنده اي از روي تمسخر "كاري مي كنم اورست جلوي چشمات بيايد اين بيماري همون طور كه از اسمش پيداست تو را داغون مي كنه نمیدونم شايد هم ببره، تعداد اندكي تا حالا رهيدن و تو...! نمي دانم" و منِ وا مانده با خود گفتم تو بايد صعود كني. صعود از قله اي به مراتب بلند تر و خطرناك تر از آني كه تا به حال بالا رفته اي، زندگی من این گونه رقم خورد، هفته اي سه روز اغلب اوقات تنها مي رفتم بيمارستان برا شيمي درماني، آخر هفته چهارشنبه وقتي برمي گشتم واله و شيدا راه مي افتادم از اين كله تهران، هر ماشيني بود سوار مي شدم تا برسم كرج و جاده چالوس اول راه باغ پياده مي شدم، مي زدم به راه ماشين هاي عبوري وقتي وضع مرا مي ديدند خيلي ها بوق مي زدن كه مرا سوار كنند ولي نه من باید تنها مي رفتم شما كوه نشينها خوب درك مي كنيد من چي ميگم شما كه بارها زير قله با نِقُ جِر قدم كشيده ايد و رفته ايد چون بايد مي رفتيد ماندن در قاموس كوهي ها نيست بايد ميرسيديد، به اون بالا، من هم بايد مي رسيدم. پس مي رفتم و بايد خودم مي رفتم مگه تو کشاکش کوه كسي زیر بغل كسي رو مي گيره. مي رفتم و تن خسته، رنجور و درمانده خود را در گوشه اي مي کشاندم، تا نوبت دکتر در چند روز بعد و در این مدت فقط مونسم شده بود خِلط سينه و درد جان كاه و آب و آب من در اين مدت بهتر از هر كسي فهميدم آب يعني چه؟ و باز روز از نو و روزی از نو تا عاقبت من نيز صعود كردم اگر چه جان كاه اما بالاخره شد."

از آخرين باري كه با هم به كوه زدیم مدت زيادي مي گذرد و از آخرين باري كه همدیگر را دلی سیر دیدیم شايد بشود گفت دو سالي می گذرد.، قبل از برودپيك كارگري بود كه با اعضاي تيم به خانه اش رفتيم همان موقع كه اوج بيماري بود، بماند كه ما چگونه از او جدا شديم و در تمام مدت سفر با گفته هايش زندگي كرديم: "همديگر را تنها نگذاريد، خوب كار كنيد، پشت هم باشيد و..." وحالا بعد اين دو سال وقتي گفتند برنامه سيالان هست و اقبال هم حضور دارد. دلم ريخت و از شوق دست و پا نمي شناختم، جلو اداره كل تربيت بدني قزوين بود كه آمد چه خوب هنوز پياده نشده بود که شوخي ها شروع شد و با مدير كل تربيت بدني آقاي منجم به اوج رسيد.

دو خودرو مینی بوس ما را كشاند به جاده معلم كلايه انگار اين برنامه می خواهد تبدیل شود به خاطراتی زیبا، ذهنم رفت چندين سال پیش هم آن موقع که با زنده ياد فريدون اسماعيل زاده و گروهي از تهران همان سال كه قصد صعود قله سیالان و رفتن به دريا سر در تنکابن را داشتیم، برنامه اي كه كم از ميتينگ تبليغاتي نبود هر كس براي خود شعار مي داد و خود را حاکم مطلق می دانست و حتي رفتن چند نفر زير بهمن و جان سالم بدر بردن نیز نتوانست از حرف و حديث بکاهد و با حكايت شيرين به پايان رسید. حالا بعد از این گذر ایام به محل زندگي غلامي مي رويم كسي كه همه ي زندگيش را وقف ورزش كرده و سالها به نام اين ديار از كوه هاي بلند بالا رفته و حال شاد است كه تعدادي را به ولايتش مي برد، انگار در جبهه رمز عمليات مي دهد "بله در فلان جا هستيم وتا.... به ..... مي رسيم" شوق را درون چشمانش می شود دید.

سر راه به روستای "قسطين لار" 70 خانه واري مي رسيم، جايي كه بواقع سر گردنه است با قهوخانه اي عباس فارسی در و دیوار قهوه خانه با عكس هاي مختلف خود تاریخی را در دل دارد و تو را مي برد، مي كشاند از الموت تا قله لنين و نپال و... دو باره باز مي گرداند به سالها قبل در اين راه پر پیچ وخم با تنها اتوبوسی که صبح زود از آخرین روستا راه می افتاد و بعد اظهر به قزوین می رسید و هر خودرویی تاب ماندن در این پیچ و خطرات را نداشت.

از این رو از کامیون هایی استفاده می شد که اطاق اتوبوس روی آن سوار کرده بودند و به علت اندک بودن این ماشین از سرو کول این اتوبوس مسافر بالا می رفت و بعضاً به 120 نفر می رسید. که با این همه مسافر سالم رسیدن چیزی شبیه معجزه بود، كه نمونه آن را فقط می توان در هندوستان ديد البته با اين تفاوت كه در آن مناطق شرایط جغرافیایی به این شکل نیست.

آقای فارسی حرف زیاد دارد برای گفتن ولی شوق دیدن قلل زیبای آن سوی الموت تاب ماندن از ما گرفته، چايي لب سوز را هُورت کشیده پا بر رکاب می گذاریم. سرازير می شويم به سوي دشت تا ديگر باره تن به شيب زیر معلم كلايه بسپاریم و به نزد میزبانان این ديار بشتابیم. مسئولین شهر در این موقع عصر مشتاقانه منتظرند، بخش دار اطلاعات مفيدي از مناطق طبیعی، ادیبان، نام آوران و قهرمانان در اختیارمان قرار می دهد. شاد است كه الموت به رسيدن در فهرست بهترين هاي يونسكو نزديك مي شود. وقتي از افتخار ديگر كه رسيدن جاده الموت، شمال است با افتخار حرف مي زند، سگرمه هاي كوهنوردان ديدني است که در هم می شود. "که لعنت به اين همه تخريب". افلاكي از برداشت ساليان سال خود مي گويد از این دیار سبز و از خاطرات بیاد ماندنی و تعصب در برگزاری مراسم مذهبي كه هر بيننده اي را به وجد مي آورد.

در ادامه ديگر مسئولين شهر خير مقدم مي گويند، امام جمعه شهر براي كوهي ها دست به دعا بر مي دارد... اما آقاي ناصري مديريت تربيت بدني با قامتي بلند و پر كار مشتاقانه به راه مي زند تا براي ميهمانان سنگ تمام بگذارد، راه در تاريكي با نور خودرو نمايان مي شود تا با گذر از روستاهاي بين راهي به سمت شمال برويم و ساعتي بعد از كنار روستاي زيباي آتان به كلايه كه شباهت زیاد به ماسوله قديمي دارد به آخرين روستا در انتهای دره می رسیم که "هنیز" نام دارد با درختان تنومند گردو که حکایت از قدمت روستا دارد.

هنیز مرور تاریخی کهن در سینه، عشق مردمان پاک، ناز نگاه های دختر کانی که خجولانه پشت پرچین سرک می کشند، بوی خوش کاهگل سرمست می کند آدمی را، کوچه های تنگ تو در تو از بام به حیاط خانه، بوی خوش نان تازه، خنده های ناب سال خوردگان در انتظار فرزند در سفر و هزاران قصه ناگفته در سینه. میزبان ما آقای کاظم زاده است، مردی مهربان، زحمتکش که عشق به طبیعت او را همکار محیط زیست کرده و هر روز کار عمده اش حفاظت از منطقه است. با شوری وصف ناپذیر "کل و بزهای منطقه را به ما نشان می دهد. خانواده ی زحمتکش او با سلیقه تمام بر بر سفره آنی می آوردند که شاید خود قادر به خوردن آن نباشند، و با شادی این رسم خوش روستا نشینان را به جا می آورد.
پس از صرف شام حرف های دل شروع می شود و بقول دوستی در این شب ها حرفهایی زده می شود که چکیده صعود ها است در هیچ محفلی نمی توان یافت ساعتی از هر جا سخن به میان آمد تا جناب غلامی به عنوان سرپرست از برنامه فردا گفت و مقرر شد آقای میرزاخانی با توجه به تجربه در این منطقه فردا زحمت راهنمای مسیر را بکشد.همچنین قرار شد صبح ساعت 3.30 دقیقه بیدار و ساعتی بعد راه بیفتیم. بزودی و پس از صرف قیمه خوشمزه که گیج خاطرات می کند پلک ها سنگین شده فکر کیسه بهترین فکر می شود. طبق عادت قبل ساعتی مانده به زنگ بیدار باش اقبال از بیرون می آید و اظهار میدارد برف می بارد ریز و سریع، از احساسش که تمایل به ریسک ندارد می گوید.
در تاریکی روستا با راهنمایی میزبان وارد کوچه ها می شویم گویی سگ ها نیز در خواب هستند چون صدایی از کسی بیرون نمی آید. ارتفاع کم می کنیم و مشکل یخ زدگی کوچه هاست که با احتیاط رد می شویم در همان دقایق اول کوله ها پر برف می شوند.
پس از عبور از رودخانه پایین دست ده نیم ساعتی بعد به دو راهی می رسیم که سمت راست به مسیر جانپناه سیالان و سمت چپ رو به شمال و شمال شرقی به یال زمستانی که مسیر ماست می رسد. شیبی تند از لابلای درختان اُرس ما را بالا می کشاند و به سرعت ارتفاع می گیرد، تا صبح نفس به سختی از کسی بیرون می آید جز در جا جایی نرم آهنگی که بزودی در شیب تند گم می شود.
هر چه بالا می رویم بر شدت بارش و حجم برف افزوده می شود. از نیمه راه تعدادی باز می گردند. با شدت مه و حجم برف تا تیغه های مسیر که گویا زیر قله "خر تیزک" باشد جلو می رویم، و با شرایط موجود و عدم شناخت بروی کلیه نفرات تصمیم به برگشت می گیریم و با کمک دستگاه GPS بار دیگر به مهم بودن این ابزار پی می بریم. که اگر نبود به واقع بازگشت بسیار دشوار بود. لابلای درختان سبز این مناظر بدیع را به تصویر می کشیم، اقبال چند بار زنگ می زند و از قبل نگران تر به نظر می رسد. وقتی می شنود کنار درختان هستیم راحت می شود. با وارد شدن درون روستا تقریباً همه ی اهل محل روی بام هستند و از نزدیک نظاره می کنند این قیافه های عجق و جق را که به سختی شیب تند را بالا می آیند.

باز خانه ی آشنا و کاظم زاده عزیز امشب بساط نقل و سخن گرم تر است که اول از برنامه شروع می شود بعد به حوادث کشور تا روند کار کوهنوردی کشیده می شود، که به جان می نشیند تا پاسی از شب ادامه دارد.

قبل از سپیدی دوربین به دست به شکار لحظه ها می پردازیم خانه های کاهگلی سست و بی پایه که شاید به جرات بتوان گفت زلزله ای چهار ریشتر را نیز نمیتواند تحمل کند، در کنار گنبد مسجد دو تضاد آشکار را در کنار هم ایجاد می کند، شاید به قول دوستان این به این منظور ساخته شده که بعد از حادثه جایی باشد برای به جا آوردن مراسم..!!؟
تا رسیدن مینی بوس که بد قولی کرده حسابی عکاسی کرده روستا را چند بار بالا پایین می کنیم. نزدیک ظهر به راه می افتیم و با گذر از آتان که درگیر مراسم ختم است به معلم کلایه و نهایت محل حرکت می رسیم. و سر آخر در خانه دوستی در محمدیه خاطرات این دو روز را به یادها می سپاریم تا روز و روزگار خوش دیگر در کنار کوه دوستان ناب.
جای سپاس دارد از طرف کوهنوردان قزوین، کرج، نظرآباد، زنجان و تهران بابت میهمان نوازی اداره کل تربیت بدنی قزوین، معلم کلایه، بخشدار، نیروی انتظامی، هلال احمر، امام جمعه، مردم خوب هَنیز خصوصاً خانواده کاظم زاده و سپاس ویژه از منصور غلامی که ما را گرد هم آورد.
همیشه دل به کوه بسپارید و عاشقانه باز گردید
حسن نجاریان
