يک خاطره يک صعود
هر سال و بعد از رفتن آن معلم دل ها:
گاهی اوقات با همان لباس رنگي و چهره ی خندانش به خوابم می آید. آرام به گوشه ي ديوار يا درختي تکیه می داد. و با تو حرف می زد، بعضي وقتها از خودش و يا اطرافيان می گفت، آخرين بار که دیدیمش تعداد زيادي علاقمند را به کوه آورده بود. آنها را به آرامي بالا مي برد. گل و گیاه جمع می کرد. توضیح می داد و از لحظه لحظه زندگی لذت می برد.
قبل یا بعد از هر برنامه بلند عادت کرده ام سری به خوابگاه ابدیش در زیر کوه آردیشو کنار باغ ها و زمین های در حال کشت بزنم. آنجا که مردان و زنان در حال کار و تلاش هستند. شايد برای بَهانه ای شیرین و یا تجدید خاطره ای که هر کدامشان یک دنیا زندگی ست. برای خريد گل به سراغ گل فروش شهر و دوستِ دوران کودکی ام احمد رفتم. با هم به مرور خاطرات شیرین گذشته پرداخته، بین ما دقایقی در سکوت گذشت. از مادرش گفت و از پروازش. چه دورانی با هم داشتیم وقتی از خانه می زدیم بیرون!! بهترين پناهم شده بود، رفتن بین این خانواده صمیمی با آن مادر نازنينش. یادش به خیر.
کوچه پس کوچه های این شهر برایم گذری ست به تاریخ ده ساله شیطنت در این پستی و بلندی ها، شهر تغییر چندانی نکرده بود، یا نخواسته بودند تغییری ایجاد کنند. دیدار با دوستان ناب اين ديار كه هر يك به زلالی قطرات آب سراب گاماسیاب مي باشند، هر دفعه تجدید خاطرات تازه ای برام رقم می خورد و ارتباط عاطفی ام با این دیار محکم تر.
بین راه بودم زیر گرین، به بالا دست که نگاه می کنم، خبری از خَلعت سفيد روی قله نیست. برای من سالها طول کشید تا معنی و لمس دقیقی از كلمه خَلعت پوشیدن گرین داشته باشم. و این مهم زمانی بود كه توانستم خَلعت را به معني واقعی لمس كنم. خلعت یعنی، آغاز سرما، آغاز رسیدن برف نو، و جمع کردن جُلُ پَلاس پاییز و تحویل دادن به ننه سرما.
تماس گرفتم: سلام کجایی می آیید بريم سر خاک.
جواب آمد " آره، راستی شب میآی بريم کوه"
به سوي كوه،
به سوي قله هاي با شكوه
به سوي آبي سپهر
به راهِ زر نشان مهر.
چو آرزوي ما،
هوا.
خوش است و پاك
به روي قله ها
تن از غبار تيرگي رها
برآ چو جانِ تازه بلندِ خاك
هميشه برفراز
هميشه سر افراز...
کجا ؟ گرین. شب. صعود شبانه.
قدری تعجب كردم!! بد نیست شب این کوه رو هم تجربه کردن، ماه هم نیمه است و با توجه به گرمای روز در مرداد برنامه خوبی خواهد بود.
موافقم. " گشتی داخل شهر زده مختصر خریدی کرده، با عاریه گرفتن وسیله آماده حرکتیم.
راستی مسافران این شب چه کسانیند؟
در کار سرپرستی دخالتی نمی کنم فقط چند نکته تذکر داده می شود.
گویا این طور که از شواهد پیداست تعدادی جوان تازه کار هم حضور دارند!.
در کار کوه خیلی مهم نیست، آشنایی قبلی مهم اینه که دِل کوه گردها همیشه با هم آشناست.
اُنس و الفت آنها را کوه بَسته، پای آن چشمه به ناز، پیش آن صخره به شور، زیر آن کوه سُِترگ
دو نفر ریز نقش قدری متفاوت تر از دیگرانند، و این را از حالت رفتار و استیل بدنی شان می شود فهمید. هم دیگر را در الوند دیده بودم. اردوی انتخابی زنجان آنها هم در اردو بودند. ديدارمان چه جاي با صفایی بود. "تخت نادر همان جايي كه نه تختی دارد و نه برج و بارویی، فقط یک و تیکه چمن بی ادعا زیر فرشی از یخ پنهان می باشد و دل تو دلش نیست که با یک تلنگر سر بیرون بیاورد، به ناز." وقتی شنیدم و ديدم که فرزندان گرین هم خودی نشان دادند راستش به خودم بالیدم. نتیجه کار خیلی مهم نبود، مهم بودن، و به باور رسيدن بود. که پاره ای اوقات تا به فعل در بياد، آدم را جان به لب می کند و زمان زیادی می برد.
دیگرانی هم بودند، که نقش خنده هاشان صداقت ناب و روح سبزی چون درختان "پیل لاغه"(باغات جنوبی شهر)را به انسان القا می کرد. و یا جوانانی که ادب و معرفتشان تو را می برد به سالهای که در این شهر عشق و معرفت را سر هر کُوی و بَرزن معنا می کردند.
شب بود و راه نا پیدا این دل بود که مي يافت و می رفت. چراغ دلت روشن. آرام می رفتیم و بی تعجیل، از استارت کار به راحتی می شد فهمید که سکان تیم دست جوانی پر شور و پر انرژی است. می رفتیم و می رفتیم، مهم نبود سپیده کی سَر می زند. مهم این بود با سر زدن سپیده ما روی قله باشیم. دو ساعتی باید تلاش کنی تا به چشمه ی گوارا و دلنشین برسید، آنجا که سخاوتمندانه میهمان جرعه اي آب گشته جگرتان جلا می یابد.
چراغی که از ساعتها قبل سو سو میزد حال به چند قدمی رسیده، ما را می خواند، در کنار كلبه ی فلزي دوستان با صفا نانمان دادند و برایمان از دل گفتند و چون حرفها تمام شد، اميد و خنده با قدري چاشني تعجب بابت صعود، توشه راهمان کردند. صفای دل شان را به خاطره سپرديم و به راه زديم و تا ساعتی مزه چای و نقل شان یر زبانمان بود.
به خود شديم و در خود فرو. ما مي رفتيم و قله مي رفت. اين شده بود یک بازی عاشقانه بین ما و آن سرکش رو به آسمان. بینمان رابطه ای دوستانه حاکم شده بود برايش مي نواختيم، او به ما نور هدیه می داد، وقتی ماه اگر چه نیمه سر برون آورد یاد بر آمدن آفتاب نزدیک قله ها افتادم که وقتی به او فکر می کنی بدنت گرم می شود. او نیز خجولانه سرک کشید و بالا آمد، هر چه بالاتر شورمان افزو تر و جدیتمان براي رسيدن بيشتر. سر پناه بالا دستي در بلنداي يال آغوش گشاده به انتظار ایستاده بود. "اي آمده از راه دراز خوش آمدي".
در اين کلبه مخروبه نيز لختي به خود شديم و آبي به گلو می رسانیم، نمی شود دوربین با تو باشد و از ثبت ستاره ها و شهر نور باران صرف نظر کرد. رقص ستاره ها که ثبت می شود، سرما دلنشین شده و باید رفت تا گرم شد. عقربه ساعت ما را به خود آورد. برويد، وقت تنگ است زمان کمی مانده تا سرکشی صبح. گام بر می کشیم رو به شیب گام ها نرم تر و آهسته شده همراه با زوزه باد.
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
قرمزي بی نظیری از شرق به شادي ما را به خود می خواند و ما در تلاش برای آخرین گام ها هنوز بوی سرمست کننده بوته و گل های وحشی کوهی به مشام می رسد. گل های سرخ دست تکان می دهند تا تو برسی به ان ستیغ بلند، بالاترین نقطه شهر. چند دقیقه ای می شود که بچه ها پیش قله هستند و از آن بالا دست تکان مي دهند. و من به كار ثبت بوته هاي آرام روي يال با چهره هاي نابشان، كوههاي شرق هر يك با هيبتي زيبا به استقبال ما آمده اند. وای بچه ها ما شب را تحویل صبح سپید دادیم. خورشید از شرق سوزان می روید. و ما به ارتفاع 3850 رسیده ایم. وسط مرداد. هوا خنک. دل ها نزدیک. نسیم ملایم
نم بوسه اي از روي عشق بر قله مي فشانيم از بلنداي اين بام شهر درود مي فرستيم به همه ي آن عاشقاني كه در شهر هستند و آرزوي آن را داشتند اي كاش اينجا مي بودند.
نام من عشق است
آيا مي شناسيدم