شیر و رفیقاش؟؟

شیـر و رفقـاش نشسته بودن و مشروب میخوردن و خوش میگذروندن.....
بین صحبت شیره نگاهی به ساعتش میندازه و میگه:

"آُه! اُه! ساعت 11 شده! باید برم! خانم خونه منتظره!"
گاوه پوزخندی میزنه و میگه: "زن ذلیلو نیگا ! ادعاتم میشه سلطان جنگلی!"
شیر لبخند تلخی میزنه و میگه:

"توی خونه یه شیـــر منتظرمه ! نه یـه گاوی مثـل تــو !!!!"

یادی بر باد

کافی بود در آسمون می طَپید و یه بنده خدایی دعوتمون می کرد به صرف شام یا شَب چَره. آره جونم کافی بود بعد ساعت ده شب خونه ّبرسیم. سِگرمه هاش پاک پاکی تو هم می رفت. اگه تو مخفیگاهش بود،که سه روزی از انبار می خورد و محل سَگ به غریبه و آشنا نمیذاشت. اگه تو خونه که... خجالت روت بِشم باسن وامونده می داد پشت در وکسی رو به چ... ش حساب نمی کرد. حالا هِی بیا و نازشو بِکش بابا ناناز عزیز آرتور بیا و ما را گذشت کن. نه انگار نه انگار. درست بِشو نبود که نبود.

ادامه نوشته

درسی عاشقانه


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن, 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران  يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد, البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم, بگذريم شروع  كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده,, خوب ما  همهگي مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و  بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و  اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود, اما 
 
اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري  كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان   رو بابا خطاب ميكنه ,,ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و  رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ   و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم  صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت:” اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم  دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو مي شستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت  ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با  ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و 
 
برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم  بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا  رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد, پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و  داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري  فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ما هاكه ديگه احتياج  نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و  بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,يادم  نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول 
 
نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,,

دلت شاد و لبت خندان

شب سردی بود .

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه . تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان ! پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار .پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه.. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي  اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه . پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست

 هیچکس سوار بر اسب نیست

هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید

 در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.

 “این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرتاحتراممهربانیخوشرویی