حس باران

چه شود اگرگذارم سرخود به دوش باران

 و بنوشم از لبانش دوسه جرعه ازبهاران

 تن تشنه را سپارم به طراوت جسورش

 و چوبید گیسوان را کنم از شعف پریشان

نفسش مسیح گونه بدمد شفای مستی

 به عروق سرد هستی ورهاندم زحرمان

 بشوم چو لاله دربست ز شراب ژاله سرمست

 برسد ندا بنوش و به بهاریان بنوشان

 و بنفشه ها به شبنم سر و روی خویش شویند

 که پرنده ای کندشان به ترانه بوسه باران

 چو شکوفه های بی تاب وجوانه های بی خواب

 غزلم به رقص آید به ترنم هزاران

 دگرم مگو چه شایدبگذر ز هرچه باید

 بگذار تا گذارم سرخود به دوش باران....

ویدا فرهودی.

 

یه حس عاشورایی

یه حس عاشورایی

عکس و متن محمد حسن نجاریان هوا دلگیر.

حس عکاسی هم نبود. صبج زنگ زد عمو نمیری عکاسی.

من شیفتم دلخوش بودم شما بری و مثل سال قبل برامون از اون عکسای خوب بگیری. نخواستم دلخورش کنم یه جواب چند پهلو دادم. ساعتی بعد دوستی از تهران زنگ زد. تازه بود اما عاشق. ساده بود اما روان چون زلال جویبار.

از این یکی در رفتن صلاح نبود در ثانی آدم از کنار با بعضی ها بودن لذت بَرد، و بعضا لازم است. محسن زنگ زد، مثل همیشه کوتاه و دلنشین،آقا امید میاد باهاش هماهنگ شو من هستم تنهام نزارید.نه دیگه نمیشه نرفت طلبید باید رفت. دست به دامان پسر شدم برو... شارژر رو بردار باطری هم... بزن شارژ می رم عکاسی. در حالی که خدا خدا می کردم نکند آدرس ها اشتباه باشه، گویا بخیر گذشت و باطری رفت زیر شارژ... دوستم رازی شد ناهار رو با هم باشیم.

دوباره نزدیک های ظهر با ترس و لرز زنگ زد" سلام عمو خواستم یادت بندازم، ساعت 12 شد، خیلی از بچه ها رفتند، عزادارا تو حسینه جمعاٌ الان راه می افتن؟!" وقتی فهمید گُناخ در راه است مستقیم زد تو هدف." گَلیپ دَستیه باخا... ای جانِم سَن، سَن ده که دوربین سیز گِت مَرن. گُربان اولوم قامتو حسین کاش آیری نیت و آرزو ایلیردیم. آخه سَنین عکس لَری جان دِه." (مختصرترجمه این مکالمه کوتاه آرزوی کسیه که می خواست من برم عکاسی که برآورده شد).

آمد. تنها. دل تو دلش نبود فکر غذا نبود دوست داشت زود بریم، نماز رو هم با عجله خوند. گوشه کنار شهر غیر عادی بود و اینو می شد از پلاک های ماشین ها فهمید.22،44،41،61،56و... گوشه ی شهر ماشین رو تو انباری محسن گذاشته دویدیم. کوچه های آشنا. حتی یه جای پارک نبود. نفس نفس زنان از کوچه پس کوچه ها رسیدم جلو حسینیه غلغله بود. یکی با بچه. یکی با جام. یکی با ظرف. یکی با عَلَم، دیگری گریون. جوی آب با شدت لیوان ها را می برد. پاک رویان عاشقانه در کار و افسوس برای مردم که چرا ما برای دستی یابی به چیزی، دنیایی را به آشوب می کشانیم. با دویدن پیاپی، رسیدم وسط میدان، باور سخت بود.

با یه پریدن روی تخته تعبیه شده قرار گرفتم. امید هم گوشه ی با دهن باز حس خود گرفت. براش عجیب بود این همه خلق یک دل و یک صدا. ... ماًمور کنار دست استعلامی کرد که بدون کارت شناسایی عکاسی می کنه! وقتی دو عکاس دیگه معرفی کردن که غریبه نیست، راحت شد و حالا شد، دیدبان من و برام دنبال سوژه بود،.... سوژه های ناب رو برام شکار می کرد. بچه ای خاموش و در خواب با پیشانی بند. دو بچه که در کلاهی تنگ احساس سختی داشتند و یکی گریان. دست هایی که یک شکل و هماهنگ بالا می رفت، صدای که دل آسمان را می لرزاند، و سینه ی که یک صدا می سوخت و صدا میداد، دوستم امید حِیران و بعضی اوقات چشمانش تر و....

تقدیم به دو دوست صاف، ساده و عاشق

يه سوال

از مردم دنیا سوال جالبی پرسیده شد و هیچ کس جوابی نداد!

سؤال از این قرار بود:

نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟

و جالب اینکه کسی جوابی نداد . . . ؟

چون در آفریقا کسی نمی دانست "غذا" یعنی چه؟

در آسیا کسی نمی دانست "نظر" یعنی چه؟
در اروپای شرقی کسی نمی دانست "صادقانه" یعنی چه؟

در اروپای غربی کسی نمی دانست "کمبود" یعنی چه؟

و در آمریکا کسی نمی دانست "سایر کشورها" یعنی چه . . . ؟!!!