بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

..:
قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 

تفاوت عشق و ازدواج

تفاوت عشـق با ازدواج ...
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت  و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...
و این تفاوت عشـق است با ازدوج

شما هم در دوران بی مرغی صورت سرخ کنید

مردي با تسليم شکوائيه اي به قاضي شوراي حل اختلاف گفت: چندي قبل خانه محقر و مخروبه اي را در چند کيلومتري حاشيه يکي از شهرک هاي مشهد خريدم اما چون وضعيت مالي مناسبي نداشتم اتاقي را که گوشه حياط بود اجاره دادم. مدتي از اجاره منزل نگذشته بود که احساس مي کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگي شده اند. وقتي از سرکار به خانه مي آمدم آن ها از من طلب «کباب» مي کردند من که توان خريد «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه اي آن ها را دست به سر مي  کردم تا اين که متوجه شدم هر چند روز يک بار از اتاقي که به اجاره واگذار کرده ام «بوي کباب» مي آيد و همين موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضاي کباب بکنند! شاکي اين پرونده ادامه داد: ديگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعي کردم براي فرزندانم کباب تهيه کنم نشد اين در حالي بود که بوي کباب هاي مستاجرم مرا آزار مي داد به همين دليل از محضر دادگاه مي خواهم راي به تخليه محل اجاره بدهد تا بيش از اين خانواده ام در عذاب نباشند. قاضي باتجربه شوراي حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامي که اين ماجرا را تعريف مي کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکايت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکايت صاحبخانه را برايش خواندم. مستاجر که با شنيدن اين جملات بغض کرده بود گفت: آقاي قاضي! کاملا احساس صاحبخانه را درک مي کنم و مي دانم او در اين مدت چه کشيده است اما من فکر نمي کردم که فرزندان او چنين تقاضايي را از پدرشان داشته باشند. او ادامه داد: چندي قبل وقتي به همراه خانواده ام از مقابل يک کباب فروشي عبور مي کرديم فرزندانم از من تقاضاي خريد کباب کردند اما چون پولي براي خريد نداشتم به آن ها قول دادم که برايشان کباب درست مي کنم.

اين قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمي گردم شادي کنان خود را در آغوشم بيفکنند به اين اميد که من برايشان کباب درست کنم. اما من توان خريد گوشت را نداشتم تا اين که روزي فکري به ذهنم رسيد يک روز که کنار مغازه مرغ فروشي ايستاده بودم مردي چند عدد مرغ خريد و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نيز جدا کند.

به همين دليل به همان مرغ فروشي رفتم و به او گفتم اگر کسي پوست مرغ هايش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشي مقداري پوست مرغ پرچربي گرفتم و آن ها را به سيخ کشيدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدني آن ها را مي خوردند و من از ديدن اين صحنه لذت مي بردم. من براي شاد کردن فرزندانم تصميم گرفتم هر چند روز يک بار از اين کباب ها به آن ها بدهم اما نمي دانستم که ممکن است اين کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود. قاضي شوراي حل اختلاف در حالي که بغض گلويش را مي فشرد ادامه داد: وقتي مستاجر اين جملات را بر زبان مي راند صاحبخانه هم به آرامي اشک مي ريخت تا اين که ناگهان از جايش بلند شد و در حالي که مستاجرش را به آغوش مي کشيد گفت: ديگر نگو! شرمنده ام من از شکايتم گذشتم! ديگر توان شنيدن ماجراي اين پرونده را نداشتيم. اين بود که به همراه قلم از اتاق قاضي بيرون آمديم و قضاوت را به عهده شما خوانندگان خوب خراسان مي گذاريم. به راستي اگر شما جاي قاضي بوديد چه کسي را محکوم مي کرديد؟


برگرفته از: روزنامه خراسان، سه‌شنبه 1391/04/20 شماره انتشار 18163

ببین بیا جون من اینو تا ته بخون

 

ببین بیا جون من اینو تا ته بخون

چند دقیقه دست از کار بکشید، و این خطوط را بخونید

 

  ته پیاز  و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو  شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم  توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ،  برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.  پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این  البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما  خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم  و  از همه مهم تر  سرزده و بدون دعوت جایی  نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛  خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و  اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا  هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو  روی مبل کز کرده بودند .وقتی  شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که  فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها  ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟  حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم.  آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان  پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه..  میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم  و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما  کسی زنگ این در را نخواهد زد،  کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی

 

به قـــولِ بابام

انتقاد هم مانند باران ، باید آنقدر نرم باشد، تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد موجب رشد او شود ....

به قـــولِ بابام

ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند

به قـــولِ داییم،اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...

به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی ، 

تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .

به قـــولِ مارتین لوتر کینگ،

 گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است ...!

به قـــولِ مایکل اسکوفیلد

 همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.

به قـــولِ خسرو گلسرخی :

 بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم ...!

به قـــولِ زنده یادحسین پناهی

تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت  زوووووووو..... تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود

به قـــولِ چارلی چاپلین

 آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چ ه چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز ...!

به قـــولِ حسین پناهي

 قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز ..

به قـــول ارنستو چه گوارا  

 دستم بوی گل میداد  مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند ... اما هیچ کس فکر نکرد که شاید

یک گل کاشته باشم

به قـــولِ حسین پناهی

 این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟

به قـــولِ پروفسور حسابی :

 یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

 پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

به قـــولِ والت ویتمن

 زندگی به من آموخ ت؛  بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است .

به قـــولِ ژان پل سارتر

از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!

به قـــولِ مارک تواین

 آنجا كه آزادي نيست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،اجازه نمی دادند که رای بدهید !

به قـــولِ برتراند راسل

 مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !

 

 

لالایی آرام بخش

لالایی آرام بخش

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش 
شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب
بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه
روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می
کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر
و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب
بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های
شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از
اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های
ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم

هفته دوستیابی

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، 
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء 
هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش 
را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: 
« دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! 
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است 
كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه 
به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند 
و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل 
هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
اين هفته ، هفته دوستيابي ملي است، به دوستانتان نشان دهيد چقدر براي آنها ارزش قائل هستيد.
يك نسخه از اين نوشته را براي هركسي كه او را بعنوان دوست مي شناسيد بفرستيد، حتي اگر آنها را براي دوستي كه خودش اين متن را براي شما فرستاده است، بفرستيد. اگر مجدداً اين متن به خودتان 
بازگشت ، بمعناي آن است كه شما در يك دايره اي از دوستان خوب قرار گرفته ايد.
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
حالا شما اين متن را براي همه دوستان و همه افراد فاميلتان بفرستيد.
 
لطفاً اگر من در گذشته در
ديوار قلب شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد

 
 
شاد بودن تنها انتقامی­است که می­توان از زندگی گرفت
 
ارنستو چه­ گوارا

'گزارش برنامه مراپیک

lمهرداد اوستا و عاشقی

 داستان عاشقانه‌ی یک شعر

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج مي‌گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج مي‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر مي‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی مي‌کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار مي‌بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف مي‌شود.

بله نامزد اوستا فرح دیبا بود ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان مي‌شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا مي‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را مي‌سراید..
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید

شعری زیبا از مهرداد اوستا :


وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

 

 

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث

 

سروده شدن این شعر شد به گوش


کمتر کسی رسیده.

 

کاش می شد چون عقاب بود

کاش چونان عقاب زندگی کنیم

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا ۷۰ سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به ۴۰ سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که ۱۵۰ روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال ۴ پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از ۵ ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده
و ۳۰ سال دیگر زندگی می کند.

چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟
بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم