به نام او و به عشق فرشته اي روي زمين...
دستگيري كن كه تا چرخ بلند
در نهيب زندگي نارد گزند

عكس و گزارش محمد حسن نجاريان
در گذر ايام از زماني كه خورشيد انوار طلايي خود را از لاي هر روزني بي ريا و بي منت هديه مي كنه تا زماني كه جاي خود را به نور نقره اي فام ماه ميده تا هر كه هست و هر چه هست بي نصيب نمانند از اين شور و سرمستي.
اما باز هستند كساني كه در همين گذر عاشقانه ليل و نهار سر بر بالين دارند و فقط دو فقط دو چيز از بزرگ عالم هستي طلب مي كنند... يا شفا بده يا تمام كن! ديگر ياراي ماندن نيست، او حتي شايد قادر نباشد توري پنجره را كنار زند تا از نور بي نصيب نماند...
و شايد اگر تواني بود پلك بگشايد و بدوزد به لاي در بسته تا شايد كسي لاي آن بگشايد و فرشته وار داخل شود كه من آمدم، وسيله ام. بلكه توانم ياري رسانم تو را، برخيز و رها كن سستي و رخوت ديده بگشا...
يعني پيدا مي شوند كساني كه در اين روزگار سخت مدد رسان باشد؟ آيا تواني يافت دلي را و قلبي كه براي ديگران نيز بطپد؟ سهمي در رنج ديگران داشته باشد؟
براي من هم باورش سخت بود،چندي قبل شنيدم و گفتند: قرار شد به سراغش برويم چه بايد برد براي دست خوش زني كه هست و نيستش را هديه مي كند، چگونه بايد تشكر كرد... هيچ و هيچ فقط بايد دل شنيدن داشت و مهرباني آموخت...
درون شهر خلوت به دنبال آدرس خود را مي كشانيم به محله ي نه چندان سطح بالا و اين خود همراه بود با گيجي و منگي ما اينجا! ما فكر مي كرديم از خانوادهحداقل متوسط به بالا است، يعني در اينجاست؟
ببخشيد كوچه اسماعيلي كجاست؟
"كدام اسماعيلي؟ اسماعيلي دو تاست"
و باز تلفن" حاج خانم ميگن اسماعيلي دو تا ست
"اوني كه سرش تكيه حضرت ابوالفضل هست با قره پرچم(پرچم سياه)"
ديدن پرچم ها ما را به خود مي خواند، دختر بچه اي سر كوچه با نايلون شير پاكتي شاد و شنگول مي رفت كه به اهل منزل خبر دهد امروز شيري يافت شد!؟ تا فردا خدا كريم است.!؟
دختر خانم خوبي؟ خانه ننه...كجاست؟
با دستان نازك و قلمي اشاره مي كند و اشاره ي او را پيرمردي كامل مي كند بعيد ميدونم الان خانه باشد، ميره جلسه قرآن. سر كوچه آقاي ... منتظر است.
هنوز گيج و منگيم!؟
چند خانم با تعجب از ورود غريبه در كوچه طبق عادت ايام، به كار نقل صبحگاهي مشغول اند؟!...
دري كهنه و رنگ و رو رفته با جر و جر روي ما باز مي شود، منزلي نه بزرگتر از 50 متر با پيرزني سفيد پوش و تميز در آستانه در اطاق در تعجب از اين همه ساك و سه پايه و...

بدرون مي خواندمان، همه چيز اگر چه كهنه اما تميز برق انداخته است. ساعتي سه ستاره قديمي در جلد چوبي خود به آرامي روي عدد 9.10 دقيقه به خواب رفته. گِرد سوزي با نفت رنگ پريده معلوم مي نمايد، مدتي است بي كار افتاده. كوزه اي گِلي روي طاقچه به حسرت ديدار شاخه گلي به انتظار نشسته.
ننه صدايش كرديم گفت به من عمه مي گويند. بدنبال ميل بافتني قديمي درون كمد را مي كاود و بيشتر از دستش ياري مي ستاند. سوي چشمش ياريش نمي كند. آخر سر نا اميد"نَنَه تاپ مادم (پيدا نكردم)" به تختش برمي گردد و شروع مي كند به قصه گفتن. قصه اي شيرين از عشق تا انتهاي معرفت و معنا بخشيدن به زندگي. به همين كه هست. براي همه بودن. به عشق همنوع زيستن.

حتم دارم اگر شما هم پاي صحبت اين فرشته بودي بي ريا اشكت سرازير مي شد و به خود مي آمدي... وقتي داد سخن داد:
خيلي سال پيش وقتي با خدا بيامرز زندگي را شروع كرديم چيزي در بسلط نداشتيم و ندانستيم سر پناه مناسبي تهيه كنيم، جز زمين اينجا، اون وقتا نه آبي بود و نه آبادي فقط من بودم و همت، همسرم. با ناخن و سختي فرش مي بافتم و او صبح قبل سركشي خورشيد مي رفت و شب تار بازمي گشت با بالا آمدن خورشي به كار نجاري، در آمد مختصري داشت. اولش كلبه اي از چوب و نايلون ساختيم، شاد بوديم و گذران مي كرديم..
سوي چشمم كه كم شد شروع كردم به بافتن كلاه، جوراب و دستكش تا خانه را كمي بزرگش كرديم. به سختي اما با محبت با هم بوديم تا انقلاب شد و آمدند بازديد و تير آهن دادند و اين عمارت را ساختيم هست و نيستمان شد همين، چيز ديگري نداشتيم...
وقتي بيمار شد و خواست برود گفت... "ببين خانم ما كه كس و كاري جز او" عمه دستش را به سوي آسمان برد، نداريم.
"خانم بيا براي آخرتمان هم كاري كنيم من كه رفتم تو هم اين خانه را بده در راه خيريه بلكه كمك حال نيازمندي باشد"
خم شد تسبيح برداشت چرخاند، با خنده نگاهي انداخت و گفت "همين..."

مادر آخر اين همه ي هست و نيست توست چرا به راحتي داري احسنان مي كني؟
"خيلي پرسيدم از اين و آن ديدم يه بيماري هست سخت اما قابل علاج داروهاش خيلي گران است آمپول هاي بالاي ميليونه خوب ديدم چه بهتر اين زندگي وقف اينا بشه تا در راهش خرج بشه هيچ توقعي هم ندارم جز اينكه اين پول در راه خوب خرج بشه و اينا قول بدن بعد رفتن منو از زمين بردارند و با آبرو راهيم كنند..." از صميم قلب احساس رضايت كرد و آهي از روي نياز كشيد كه چرا بيشتر ندارد براي احسان...
نمي دانم سوالي ماند براي پرسيدن كه نپرسيديم؟ آيا حرفي ديگر ماند براي كسي كه براحتي هست و نيست خود را تقديم مركزي مي كند كه حتي اسمش را نمي داند" مهرانه" فقط ايمان دارد كه هستند كساني كه از من بهتر مي دانند چه كنند براي نجات همنوع خود...
هنوز گيج و منگيم تكاني خورديم ! تكانمان داد! ياد خدا بيامرز پدر افتادم كه نماز و روزه ي قرضي ديگران مي گرفت. تازه فهميدم دنيا چقدر بزرگه. چقدر ميتونه بزرگ باشه. هَمش دست ماست...
آرزو كردم كاش ذره اي مثل ننه بودم. كاش اين عمه ها هرگز تركمان نكنند كاش بشود هر روز به خانه اش رفت، تا درسمان دهد. يادمان دهد. كاش كاش تو هم پاشنه ور كشي هيچ وقت دير نيست... نيك بدان صدها چشم نگران به در بسته است به انتظار دستان مهربان تو در بگشاي مهر بورز...
اين پير زن مهربان چه خوب فهميد مي توان با كمك هاي خرد و كلان خود ذره اي از هزينه هاي ميليوني، آمپول و درمان اين بيماري را جبران، تا از اين طريق آرامش خاطر بيماراني كه مهم ترين دغدغه خود تاٌمين هزينه مي باشد را فراهم آورد.
هيچوقت دير نيست.