هیچ كس كامل نيست

هیچ كس كامل نيست

 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم

دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد ؟

ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود

به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او  را هم نخواستم، چون زیبا نبود ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه،خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم

دوستش کنجاوانه پرسید: چرا ؟

ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !

 

NOBODY IS PERFECT

هیچ کس کامل نیست

 اینگونه نگاه کنيد...

 مرد را به عقلش نه به ثروتش

 .زن را به وفايش نه به جمالش

 .دوست را به محبتش نه به کلامش

 .عاشق را به صبرش نه به ادعايش

 .مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

 .اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش

 .غذا را به کيفيتش نه به کميتش

 .درس را به استادش نه به سختیش

 .دانشمند را به علمش نه به مدرکش

 .مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش

 .نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش

تنها یک روز زندگی کن

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد 
 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" 
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن" 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم" 
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....ا 
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 
او در همان يك روز زندگی كرد 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 
  
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد
 

راهی خواهم ساخت

شیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم.
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاریشیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم.
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد. کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی! اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!
سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد! برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن!
 مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد. کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی! اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!
سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد! برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن!

خودم را باید اصلاح کنم

روایت یک دوست:

طولانیه، ولی قول میدم اگه تا آخرش بخونین پشیمون نمی شین

 توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : " دربست " . نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !

مسافر : نوش جونش !

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

 

آوار آفتاب

سایبان آرامش ما ماییم

در هوای دوگانگی ، تازگی چهره ها پژمرد

بیایید از سایه ـ روشن برویم

بر لب شبنم بایستیم در برگ فرود آییم

و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم

برگردیم ، و نهراسیم ، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم

شب بوی ترانه ببوییم ، چهره خود گم کنیم

از روزن آن سوها بنگریم ، در به نوازش خطر بگشاییم

خود روی دلهره پرپر کنیم

نیاویزیم ، نه به بند گریز ، نه به دامان پناه

نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور

عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم

دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم

ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز مادر را نشکنیم

برخیزیم: و دعا کنیم:

لب ما شیار عطر خاموشی باد!

نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم

کنار ما ریشه ی بی شوری است ، برکنیم

و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را ب ه تپش در آییم

آتش را بشویم، نی زار همهمه را خاکستر کنیم

قطره را بشویم ، دریا را نوسان آییم

و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم

و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم

و این گودال ، فرود آییم و بی پروا فرود آییم

بر خود خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم

ما وزش صخره ایم ، ما صخره ی وزنده ایم

ما شب گامیم ، ما گام شبانه ایم

پروازیم ، و چشم به راه پرنده ایم

تراوش آبیم ، و در انتظار سبوییم

در میوه چینی بی گاه ، رویا را نارس چیدند ، و تردید از رسیدگی پوسید

بیایید از شوره زار خوب و بد برویم

چون جویبار آیینه روان باشیم: به درخت ، درخت را پاسخ دهیم

و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم ، هر لحظه رها سازیم

برویم ، برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم

سهراب سپهری

به نام او  و به عشق فرشته اي روي زمين...

به نام او  و به عشق فرشته اي روي زمين...

دستگيري كن كه تا چرخ بلند

                                        در نهيب زندگي نارد گزند

 

                                                      فرشته

عكس و گزارش محمد حسن نجاريان

در گذر ايام از زماني كه خورشيد انوار طلايي خود را از لاي هر روزني بي ريا و بي منت هديه مي كنه تا زماني كه جاي خود را به نور نقره اي فام ماه ميده تا هر كه هست و هر چه هست بي نصيب نمانند از اين شور و سرمستي.

   اما باز هستند كساني كه در همين گذر عاشقانه ليل و نهار سر بر بالين دارند و  فقط دو  فقط دو چيز  از  بزرگ عالم هستي  طلب مي كنند... يا شفا بده يا تمام كن!  ديگر ياراي ماندن نيست، او حتي شايد قادر نباشد توري پنجره را كنار زند تا از نور بي نصيب نماند...

و شايد اگر تواني بود پلك بگشايد و بدوزد به لاي در بسته تا شايد كسي لاي آن  بگشايد و فرشته وار داخل شود كه من آمدم، وسيله ام. بلكه توانم ياري رسانم تو را، برخيز و رها كن سستي و رخوت ديده بگشا...

يعني پيدا مي شوند كساني كه در اين روزگار سخت مدد رسان باشد؟ آيا تواني يافت دلي را و قلبي كه براي ديگران نيز بطپد؟ سهمي در رنج ديگران داشته باشد؟

براي من هم باورش سخت بود،چندي قبل شنيدم و گفتند: قرار شد به سراغش برويم چه بايد برد براي دست خوش زني كه هست و نيستش را هديه مي كند، چگونه بايد تشكر كرد... هيچ و هيچ  فقط بايد دل شنيدن داشت و مهرباني آموخت...

درون شهر خلوت به دنبال آدرس خود را مي كشانيم به محله ي نه چندان سطح بالا و اين خود همراه بود  با گيجي و منگي ما اينجا! ما فكر مي كرديم از خانوادهحداقل متوسط به بالا است، يعني در اينجاست؟

 ببخشيد كوچه اسماعيلي كجاست؟

"كدام اسماعيلي؟ اسماعيلي دو تاست"

و باز تلفن" حاج خانم ميگن اسماعيلي دو تا ست

"اوني كه سرش تكيه حضرت ابوالفضل هست با قره پرچم(پرچم سياه)"

 ديدن پرچم ها ما را به خود مي خواند، دختر بچه اي سر كوچه با نايلون شير پاكتي شاد و شنگول مي رفت كه به اهل منزل خبر دهد امروز شيري يافت شد!؟ تا فردا خدا كريم است.!؟

دختر خانم خوبي؟ خانه ننه...كجاست؟

 با دستان نازك و قلمي اشاره مي كند و اشاره ي او را پيرمردي كامل مي كند بعيد ميدونم الان خانه باشد، ميره جلسه قرآن. سر كوچه آقاي ... منتظر است.

 هنوز گيج و منگيم!؟

چند خانم با تعجب از ورود غريبه در كوچه طبق عادت ايام، به كار نقل صبحگاهي مشغول اند؟!...

دري كهنه و رنگ و رو رفته با جر و جر روي ما باز مي شود، منزلي نه بزرگتر از 50 متر با پيرزني سفيد پوش و تميز در آستانه در اطاق در تعجب از اين همه ساك و سه پايه و...

 

بدرون مي خواندمان، همه چيز اگر چه كهنه اما تميز برق انداخته است. ساعتي سه ستاره قديمي در جلد چوبي خود به آرامي روي عدد 9.10 دقيقه  به خواب رفته. گِرد سوزي با نفت رنگ پريده معلوم مي نمايد، مدتي است بي كار افتاده.  كوزه اي گِلي روي طاقچه به حسرت ديدار شاخه گلي به انتظار نشسته.

 ننه صدايش كرديم گفت به من عمه مي گويند.  بدنبال ميل بافتني قديمي درون كمد را مي كاود و بيشتر از دستش ياري مي ستاند. سوي چشمش ياريش نمي كند. آخر سر نا اميد"نَنَه تاپ مادم (پيدا نكردم)" به تختش برمي گردد و شروع مي كند به قصه گفتن. قصه اي شيرين از عشق تا انتهاي معرفت و معنا بخشيدن به زندگي. به همين كه هست. براي همه بودن. به عشق همنوع زيستن.

چراغی برای روشنایی

 حتم دارم اگر شما هم پاي صحبت اين فرشته بودي بي ريا اشكت سرازير مي شد و به خود مي آمدي... وقتي داد سخن داد:

خيلي سال پيش وقتي با خدا بيامرز زندگي را شروع كرديم چيزي در بسلط نداشتيم و ندانستيم سر پناه مناسبي تهيه كنيم، جز زمين اينجا،  اون وقتا نه آبي بود و نه آبادي فقط من بودم و همت، همسرم. با ناخن و سختي فرش مي بافتم و او صبح قبل سركشي خورشيد مي رفت و شب تار بازمي گشت با بالا آمدن خورشي به كار نجاري، در آمد مختصري داشت. اولش كلبه اي از چوب و نايلون ساختيم، شاد بوديم و گذران مي كرديم..

سوي چشمم كه كم شد شروع كردم به بافتن كلاه، جوراب و دستكش تا خانه را كمي بزرگش كرديم. به سختي اما با محبت با هم بوديم تا انقلاب شد و آمدند بازديد و تير آهن دادند و اين عمارت را ساختيم هست و نيستمان شد همين، چيز ديگري نداشتيم...

وقتي بيمار شد و خواست برود گفت... "ببين خانم ما كه كس و كاري جز او" عمه دستش را به سوي آسمان برد، نداريم.

"خانم بيا براي آخرتمان هم كاري كنيم من كه رفتم تو هم اين خانه را بده در راه خيريه بلكه كمك حال نيازمندي باشد" 

خم شد تسبيح برداشت چرخاند،  با خنده نگاهي انداخت و گفت "همين..."

 

دست های تو درد کهنه مرا به یاد می آورد

 

 مادر آخر اين همه ي هست و نيست توست چرا به راحتي داري احسنان مي كني؟

"خيلي پرسيدم از اين و آن ديدم يه بيماري هست سخت اما قابل علاج داروهاش خيلي گران است آمپول هاي بالاي ميليونه خوب ديدم چه بهتر اين زندگي  وقف اينا بشه تا در راهش خرج بشه هيچ توقعي هم ندارم جز اينكه اين پول در راه خوب خرج بشه و اينا قول بدن بعد رفتن منو از زمين بردارند و با آبرو راهيم كنند..." از صميم قلب احساس رضايت كرد و آهي از روي نياز  كشيد كه چرا بيشتر ندارد براي احسان...

نمي دانم سوالي ماند براي پرسيدن كه نپرسيديم؟ آيا حرفي ديگر ماند براي كسي كه براحتي هست و نيست خود را تقديم مركزي مي كند كه حتي اسمش را نمي داند" مهرانه" فقط  ايمان دارد كه هستند كساني كه از من بهتر مي دانند چه كنند براي نجات همنوع خود...

هنوز گيج و منگيم تكاني خورديم ! تكانمان داد! ياد خدا بيامرز پدر افتادم كه نماز و روزه ي قرضي ديگران  مي گرفت. تازه فهميدم دنيا چقدر بزرگه. چقدر ميتونه بزرگ باشه. هَمش دست ماست...

 آرزو كردم كاش ذره اي مثل ننه بودم. كاش اين عمه ها هرگز تركمان نكنند كاش بشود هر روز به خانه اش رفت، تا درسمان دهد. يادمان دهد. كاش كاش تو هم پاشنه ور كشي هيچ وقت دير نيست... نيك بدان صدها چشم نگران به در بسته است به انتظار دستان مهربان تو در بگشاي مهر بورز...

اين پير زن مهربان چه خوب فهميد مي توان با كمك هاي خرد و كلان خود ذره اي از هزينه هاي ميليوني، آمپول و درمان اين بيماري  را جبران، تا از اين طريق آرامش خاطر بيماراني كه مهم ترين دغدغه خود تاٌمين هزينه مي باشد را فراهم آورد.

هيچوقت دير نيست.

نصايح امروزي لقمان حكيم به پسرش !

نصايح امروزي لقمان حكيم به پسرش ! 
 پسرم!   گروهی ، اگر احترامشان کنی تو را نادان می دانند و اگر بی محلیشان کنی از گزندشان بی امانی. پس در احترام ،اندازه نگهدار  
پسرم!   دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت.
پسرم!   سخت ترین کار عالم ، محکوم کردن یک احمق است.   پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن   پسرم! با كسي كه از روزنامه فقط  نيازمنديهايش را ميخواند دوستي نكن.آدم بيكار و بي اراده اي است.
پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن.   پسرم! با رئيس ات زياد گرم نگير برايت حرف درمي آورند.  
 پسرم! هیچ گاه از دانشگاه های هاروارد ، ماساچوست و بوستون مدرک نگیر. برایت حرف در میارن. مگه آزاد رودهن چشه؟  
 پسرم! قرض نگير. قرض هم نده.  
 پسرم! شماره حساب هدفمندی یارانه ها ، رمزگذاری شده در صندوقچه مرحوم آقابزرگ توی اتاق پشتی است.   پسر! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند.  
 
پسرم ! كسي را به خاطر دين اش مسخره نكن . چون او هم  حق ندارد بخاطر دين ات تو را مسخره كند.  
 
پسرم! زن زيبا بگير.زن زيبا نعمت بزرگي است.زن گرفتن مصيبت بزرگي است پس چه بهتر كه مصيبت خوشگلي داشته باشي!  
 
پسرم! شهر ما خانه ما! … نه نه نه! نمی خواد عزیزم. شهرشون خونه خودشون. اول اتاقت رو از این ریخت در بیار.  
 
پسرم! دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا بنوشند! بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز…  
پسرم ! قواعد رانندگي را بيخيال.فقط مواظب باش بهت نزنند.
پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفایشان گریه کن
پسرم! اگر به ناچار به جریانی متمایل شدی، جایی برای نفس کشیدن خود و رقیبت بگذار. نه او را چنان به زمین بکوب و نه خود را چنان بالاببر. دیرزمانی نیست که جایتان عوض شود
هان ای پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سیاسی ات را با کسی مسنج و کسی را به خاطر مواضعش مرنجان.
 
پسرم! بلوتوث تلفن همراهت را خاموش نگهدار، مگر در مواقع ضروری
فرزندم! هیچ کس تنها نیست.
پسرم! هر روز از همکارانت در اداره عمیقا خداحافظی کن. کسی نمی داند آیا فردا در همان اداره باشی یا نه. اداره در همان شهر باشد یا نه. شهر در … ولش کن پسرم   پسرم! پیامک های عید نوروزت را همین الان بفرست
هان ای پسر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو ، اگر رفتی از مملکتت.
پسرم! گوجه را از نارمک بخر، شنیده ام ارزان است!

برای لیلا و لیلا ها

دیروز من بودم:

منم مثل یکی از اون هزار نفر که با شور آمده بودند تا ادای وظیفه کنند و برای همیشه و بطور رسمی پرونده لیلا را به خاطرات بسپارند. به عرش مذهب کشاندنش، بالایش بردند با مُد جدید برایش دعا کردند، از زبانش برایمان دعا کردند، رسم ایام شکسته، برایش کف زدیم نه یک دقیقه که فقط سه دقیقه برای کسی که از هست و نیست خود گذشت که تنها باشد با خود باشد، تنها سفر کند، چون خوب دانست ما مردم نخبه کش مرده پرستی هستیم که فقط بلدیم در انتظار بمانیم تا کسی فرود آید سقوط کند، به زیر رود تازه یادش می افتیم که چه بود ای کاش....

ادامه نوشته

قانون کوهنوردی ایران : برای رسیدن به شهرت باید بمیری !!

 

 

قانون کوهنوردی ایران : برای رسیدن به شهرت باید بمیری !!

 

این چند وقته خبرهای ناگواری برای کوهنوردان ایرانی به گوش میرسد . خبر از دست دادن تعدادی از کوهنوردان خوب کشورمان در قله های مختلف که شنیدن آن برای هر انسانی ناگوار است . از این دست خبرها هم کم نیست و شاید آخرین آن خبر از دست دادن کوهنورد زن ایرانی لیلا اسفندیاری بود . فردی که هزینه های زیادی برای علایق خود در زندگی پرداخته بود . این را می شود از روی فیلمها و صحبتهایی که از او در سایتهای مختلف است به راحتی برداشت کرد . اما مطلب مورد نظر من از دست دادن این افراد نیست . مساله مورد نظر من که در این چند ساله به آن رسیده ام این است که ساده ترین کوهنوردان نیز با مرگ خود تبدیل به مشهورترین افراد می شوند . چیزی که بارها و بارها آن را دیده ام . یادم است که زمان فوت علی رئیس دانا باوجود اختلاف نظرهای زیادی که با علی داشتم از شنیدن خبر فوت او بسیار ناراحت شدم . علی پسر ساده ای بود که زندگی خود را برای کوهنوردی خود فدا کرده بود . در آخرین جلسات گروه که من به دلایلی نتوانستم در آن حضور پیدا کنم علی را به هر بهانه ای محکوم می کردند . محکومیتها هم همه جوره بود . خدا بیامرز تو تماسهای تلفنی که با من داشت بارها و بارها به من میگفت که من در گروه تنها هستم و کسی نیست که همراه من باشد . من هم به دلیل مشغله هایی که برای خودم درست کرده بودم نتوانستم به او کمک کنم و هنوز هم بابت این مساله ناراحتم .

اما بعد از آن حادثه تلخ برای علی و فوت او ، نفراتی که تا لحظاتی پیش از مرگ او دشمن خونی او بودند تبدیل شدند به برگزارکنندگان مجالس یادبود و تقدیرکنندگان و نام برندگان از منش علی و شروع کردند به بزرگ کردن او ( حتی بسیار بیشتر از تواناییهای او ) و نقل قولهایی که از او می کردند باعث می شد آدم شاخ در بیاورد .

این مساله هم دلایل بسیاری دارد . فردی که دستش از این دنیا کوتاه است دیگر قدرت ایجاد خطر برای کسی را ندارد لذا خوب گفتن از او در حد افراط هیچ مشکلی که برای فرد ایجاد نمی کند که هیچ ، باعث بالارفتن احترام او نزد دیگران نیز می شود . اگر علی زنده بود 80 درصد جمعیتی که در مراسم ختم او بودند حتی برای او تره هم خورد نمی کردند . حالا که علی فوت کرده همه جمعند ، در تبلیغ کارهایی که علی انجام داده نهایت غلو را انجام داده و خود را تا حد اعلا ناراحت نشان می دهند . در هر لحظه 10 خاطره از علی می گویند اما مساله ای که هست این است که علی را باید همانطور و در همان حدی که بود دوست می داشتیم و در زمان زنده بودن به او بها می دادیم .

کوهنوردان خوبی که در اطراف خود و در سطح کشورمان ایران را می شناسید لیست کنید .مزایا و معایب آنها را بنویسید و یادداشت کنید . حال ببینید که چند بار از آنها تقدیر کرده اید ؟ به چند نفر از آنها بها داده اید ؟ آیا همیشه باید پس از مرگ در مورد افراد فکر کنیم ؟ آیا باید پس از فوت مشخص شود که کوهنوردان بزرگ چه مشکلاتی در زندگی شخصی و روزانه خود داشته اند . جواب دادن به سوالهای زیر را برای خودم توصیه می کنم...

افرادی که در رشد کوهنوردی من نقش داشته اند چه کسانی بوده اند ؟

آیا از آنها تقدیر کرده ام ؟

آیا ارزش زمانی که آنها برای من صرف کرده اند را می دانم ؟

در زمان زنده بودن آنها چگونه لطف و محبت آنها را جبران کرده ام ؟

برای من کدام یک از این مسائل مهمتراست ؟ فوت یک کوهنورد ساده یا مشکلاتی که یک قهرمان ملی هر روز در زندگی خود با آنها درگیر است و از آنها رنج می برد ؟

تا حالا چند بار به یاد افراد زنده برنامه اجرا کرده ایم ؟ آیا فقط زمانی که دست فردی از دنیا کوتاه است باید به یاد او باشیم ؟

آیا در منطقه سنگنوردی خود نام مسیری را می شناسید که به اسم یک فرد زنده باشد ؟

آیا در شهر خود میدانی را می شناسید که به نام یک فرد زنده باشد ؟

آیا در مورد انسانهای فوت شده غلو می کنید ؟ این غلو برای چیست ؟ رفع وجدان درد یا خوب نشان دادن خود در منظر دیگران ؟

شاید خیلی از ما ، خیلی از کوهنوردانی که فوت کرده اند را حتی نشناسیم ولی با شنیدن خبر فوت آن وبلاگمان تبدیل می شود به سینماخانه ای که بازدید کننده آن می پندارد ما عمری رفیق فابریک فرد فوت شده بوده ایم .

هدف من از این نوشته آن نیست که از افراد از دست رفته یاد نکنیم یا آنها را به فراموشی بسپاریم . گفته من آن است که هر چیزی در حد اعتدال آن خوب است بهتر است اول به یاد قهرمانانی که زنده اند باشیم چون در هنگام زنده بودن است که ماندن با آنها باعث آرامش و دلگرمی ایشان می شود و اگر خدای ناکرده هر کدام از این بزرگان را بنا به هر دلیلی از دست دادیم در یادکردن از تواناییهایشان افراط نکنیم و آنها را همانگونه که بودند یاد کنیم .

 

نگارنده : علی شفقی .

 

روز بارون یادته

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد. وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..

دکتر علی شریعتی